فریاد
داد بزن ،
عشق را ، دوست داشتن را ، بودن را ، زندگی را ...
داد بزن ،
تا به همه بفهمانی که هستی ، وجود داری ...
دیگر بس است ،
اینهمه خجالت ، اینهمه صبر ، سکوت ... پاره کن ، بشکن ،
خودت باش و آن باش که خودت می خواهی ،
مثل رعد ،
مثل برق ،
کور کن ، کر کن ،
همچون شهابی تیزرو ، به دل تاریکی ها بزن ،
برو به جنگ غم ، به مرگ تنهایی ،
بجنگ ،
داد بزن ،
دیگر به پستوی دلت پناه مبر ، فریادت را ، احساست را ،
داد بزن ،
ببین ،
ابر را ، باران را ، باد را ، طبیعت را ، آتش را ، دریا را ، کوه را ...
تو فرزند طبیعتی ، تو ارباب طبیعتی ، از او فرا گیر ،
زنده باش ، سکوت را بشکن و سکون را پودر کن ...
از طبیعت و بی پروایی او فرا گیر ،
برای زنده ماندن و زنده کردن چون طبیعت باش ،
چون عشق ، چون سبز ،
نگاهت را ، امیدت را ، نیرویت را و برق چشمانت را سبز کن ، زنده کن ، سرت را بلند کن ...
تو می توانی ، تو اگر بخواهی می توانی ،
بتاز ، برو ، برای رسیدن به ابدیت ، گذشته را فراموش کن ،
عشق را ، عقل را ، منطق را ، هرچه داری و داشته ای ، همه را از نو بساز ،
بساز و بمان ...
داد بزن ، تو زنده ای ،
نجوای دوست داشتن کافی نیست ...
آرامش بودن کافی نیست ....